سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته شده در 88/4/30:: 1:54 عصر

منو بگو که دلم با فکر کردن به تو خوش میشه.منو بگو که امیدم به زندگی خیالبافی اینه که به تو رسیدمه. اه ه ... میگن بعضی موقعها دل آدم میگیره اما واقعا اگه این دل گرفتنهای کوچکم نبود هیچ موقع نمیشد زندگی کرد امااما  من چی منی که همیشه دلم گرفته چی...

غزل اشک عشق . . .



کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/4/30:: 1:54 عصر

روبه روی پنجره ى بزرگى ایستاده ام _ باران مى بارد _ چون

 

سیلى خروشان _ بر سینه ى جهانیان _ بر دل عاشق من _ بر

 

قلب گریان من _ بر چشمان اشک آلودم غبار فرو مى رود _

 

چشمانم را مى بندم _ اشک از حریم خانه ى چشمانم چون

 

رودى پر تکاپو و پر جنب و جوش جارى مىشود _ در دشت

 

صورتم _ چشمانم بسته است _ سیل باران وحشیانه به بدنم بر

 

خورد مى کند _ به رویا رفته ام _ رویایى لذت بخش که مرا

 

در آن سرما آرام مىکند_ چنان مرا گرم مى کند که وجودم آتش

 

مىگیرد _ گر مىگیرم _ فریاد مىزنم _ فریادى با لبخندی

 

که از عاشقى و پى آزادى گشتن به وجود آمده _ لبخند مىزنم

 

_ به همه مىخندم _   به همه چیز _ حس مىکنم آزاد شدم _ 

 

حس رهایى و آزادى در ذره ذره ى وجودم برخاست _ شوق

 

آزادى _ رهایى _ بله..._ به آزادى رسیدم _ طى سالهاى دراز

 

_ چشمانم را باز مىکنم _..._ صورتم خیس خیس است _ باد

 

موهاى خیسم را آشفته کرده است _ تنم عرق سرد کرده _ به

 

خود مىلرزم _ آتش درونم که به وجود آمده بود مىخوابد _

 

یخ مىکنم _ مانند روحى ساکت و آرام و خاموش مىشوم _

 

لبخند از روی لبهایم محو مىگردد _ به اطراف مىنگرم _ به

 

پنجره _ هنوز روبه روى پنجره ى بزرگ ایستاده ام _ باران

 

قطع شده و همه جا خیس است _ همه جا غرق در انبوه و

 

غربت _ هواى ابرى بعد از آن گریه دلش باز شد  _ پرتوى

 

خورشید بر روى صورت من تابید _ ناگهان همه چیز را

 

فهمیدم _ من در

 

رویایى بودم _ رویایى که در آن آزاد بودم و لبخند مىزدم _

 

نه,..._ آن یک رویا بود _ نه..._ اشکهایم دوباره جارى شد _

 

کاش دوباره به سرزمین رویا بروم و دیگر برنگردم _ اوه...

 

_ آزادی تو آمدی ولی سریع رفتى _ در واقعیت بیا _ اشک

 

چشمانم چون سیلى خروشان آمد _ اژدهاى درونم از بىپناهى

 

و تنهایى غرید _ نه_نه_ ..._من آن رویا را براى همیشه

 

مىخواهم _ چشمانم را بستم _ هیچ رویایى به سراغم نیامد _

 

دوباره چشمانم را باز کردم_دوباره بستم و باز کردم _باز هیچ

 

رویایى به سراغم نیامد _ فقط اشک چشمانم بیشتر شد _ ..._

 

براى یک لحظه طلایى و رویایى در تمام زندگى ام حس کرده

 

بودم آزاد شدم _ نه _ هنوز نه,... _ پرتوی خورشید بر روى

 

تمام بدنم افتاده بود _ با این حال از سرما مىلرزیدم _ از

 

سرماى درونىام _ سرمایى از قلب, روح و وجودم ...

 

غزل اشک عشق...




کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/4/30:: 1:51 عصر

آن صورت خشمگینش موج نگاه ها را

میشکافت...صدایی کمک میخواهد...فریادش خاموش

نمیشود...ولی...ولی او که شمشیرش را بی رحمانه

در قلب او فرو می برد...وحشیانه میخندد...از چش

مانش خون میبارد...سرهای بریده بر نیزه تیزش فرو

رفته اند...باد میوزد...همه در این میدان جنگ در

 برابرش از بین رفته اند...هیچ کس توان مقابله با این

موجود را ندارد...آری سخت است...ولی...ولی غیر

ممکن نیست...میتوانی...تو میتوانی...برخیز و با او

بجنگ...همه برخیزید و با شیطان بجنگید...




کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/4/30:: 1:51 عصر

آینه شکسته در مقابلش است...با چشمان

خیره اش به آن نگاه میکند...شاید تنفر

وجودش را فراگرفته...ولی با این حال

خیره به آن شخصی که آن طرف آیینه

ایستاده نگاه میکند...آیا میتواند خود را

به اوج برساند...آیا...آیا میتواند هزاران

آیای نهفته در خود را جواب

دهد؟...خیانت پاسخی

ندارد؟!....وجودش را غم

فراگرفته...میتواند به دنبال چیزی

بگردد...به دنبال چیز شادی که

سرتاسرش را شاد کند...غم از دست

دادن شادیهایش را جبران کند...درها به

رویش بسته است...شاید شیطان بخواهد

وسوسه اش کند...او باید وجودش را

پاک کند...شیطان را بیرون

براند...وجودش پاک است...آلوده گناه

جهنمی نمیشود...فردا...فردا...شاید فردا

تفاوت داشته باشد...باید زندگی ام را

تغییر دهم...به بهترین شکل...هیچ چیز

جز مرگ نمیتواند مانع شود...




کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/4/30:: 1:50 عصر





کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/4/30:: 1:48 عصر

اینجا سکوت است...سکوت...سکوتی سنگین در دل تاریکی دهکده من است...سکوت جزیی از من است...سکوت جزیی از دل مردم خسته دهکده من است...سکوت آرامش ذهن مردم اینجا است...و ما به سکوت عادت کرده ایم...سکوتی پرمعنی و پر از حرف...سکوتی که بیشتر از حرف زدن معنی و منظور را میرساند...دوسش دارم...دهکده من...دهکده ای در گوشه ای از قلب من...دهکده سکوت...




کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/4/10:: 12:58 عصر

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."


کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/4/8:: 7:53 عصر

میدونین عشق یه نوع بیماری هست که هر کی مبتلا بشه علاج نداره. اونی که وقتی که معشوقش کنارش نیس ئرئ نمی کشه عاشق نیست فقط دوسش داره




کلمات کلیدی :